گفتم : موجود است و دست به جيب خود برده , انگشترى كه بر آن دو نام مقدس محمد و على عليهم السلام نـقش شده بود, بيرون آوردم .
همين كه آن را خواند, آن قدر گريه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت كند يا ابا محمد, زيرا كه بهترين امت بودى . پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوى تو خواهيم آمد. بعد از آن به من گفت : چه را مى خواهى و در طلب چه كسى هستى , يا ابا الحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را .
گفت : او محجوب از شما نيست , لكن اعمال بد شما او را پوشانيده است . برخيز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتى كه ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, ميان ركن و مقام ايستاده ام .
ابـن مـهـزيـار مـى گـويد: با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن كه وقت معين رسيد. از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا مى زند: يا ابا الحسن بيا. به طرف او رفتم . سلام كرد و گفت : اى برادر, روانه شو. و خودش به راه افتاد.
در مسير, گاهى بيابان را طى مى كرد و گـاه از كـوه بالا مى رفت . بالاخره به كوه طائف رسيديم . در آن جا گفت : يا ابا الحسن , پياده شو نماز شب بخوانيم . پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح خوانديم . بـاز گفت : روانه شو اى برادر.
دوباره سوار شديم و راه هاى پست و بلندى را طى نموديم , تا آن كه بـه گـردنـه اى رسـيـديـم . از گردنه بالا رفتيم ,
نظرات شما عزیزان: